دوشنبه 86 بهمن 8
تعزیه (داستان کوتاه)
همه چیز از آن شب شروع شد. من که اصلا توی این باغها نبودم، مرتضی پیشنهادش را داد. نشسته بودم سر کوچه و داشتم با محسن کارتبرگردان شرطی بازی میکردم، کلی هم برده بودم که یکهو سرو کلهاش پیدا شد. عینهو اجل معلق. آمد نشست ور دلم و آنقدر زیر گوشم خواند که راضی شدم. بعد دستم را گرفت و رفتیم تماشا. توی تکیهی آسد سقا، زیر گذر بازارچهی مسگرها. دور تا دور تکیه را سیاهپوش کرده بودند و روی سیاهپوشها هم گله به گله پارچههای ترمهدوزی شده آویزان بود و یک عالمه کتیبه. مرتضی زل زده بود به چلچراغ بزرگ سقف که با سقلمهی محکمم از جا پرید «حواست کجاست خره؟ شروع شد». راستش از همان اول عاشق مسعود شدم. خودش که نه، نقشش. علیاکبر. وقتی رجز خواند و شمشیرش را تاب داد کلی کیف کردم. اما کلی دلم سوخت وقتی ابراهیم روی زمین افتاد و داد زد «عمو جان به فریادم برس». بلند فکر کردم «علیاکبر بزرگتر بود یا قاسم؟» مرتضی خندید و به مسعود اشاره کرد.
نصف شب که شد، مرتضی کلید پیربابا -پدربزرگش که خادم تکیه بود- را کش رفت و بعد آمد سراغ من و حمید و محسن. تندی چپیدیم توی تکیه و رفتیم سراغ وسایل تعزیه. من شدم علیاکبر. مرتضی شد قاسم. حمید شد شمر. محسن هم سکینه. زره علیاکبر را که پوشیدم بچهها زدند زیر خنده. از بس بزرگ بود و سنگین. آخر سر مجبور شدم زره مرتضی را بپوشم و بشوم قاسم. محسن هم با آن صدای دورگهاش جایش را با حمید عوض کرد و شد شمر. بعد مرتضی شعرهایی را که روی کاغذ نوشته بود داد دستمان و ما هم تا صبح هی خواندیم و هی دور هم چرخیدیم. چند باری هوس کردم محکم بزنم توی گوش محسن. از بس حرفهای رکیک میزد لامصّّب. مثلا میخواست ادای شمر را دربیاورد. با آن هیکل گندهاش بیشتر شبیه غول بیابانی بود تا شمر. خسته که شدیم پیشنهاد کارتبازی دادم که مرتضی چشم غره رفت و مخالفت کرد.
شب بعد محسن و حمید زودتر رفتند و من و مرتضی بیشتر ماندیم. حال برگشتن به خانه را نداشتم. مرتضی رو به سقف خمیازهای کشید و شمرده گفت «قققاسم دددوست داشتی جججای حضرت قاسم بودی و در راه امام حسین شهید میشدی؟» بعد انگار که منتظر جوابم نباشد کف دستهایش را توی هوا محکم به هم زد و زیر لب گفت «لللعنتی». دستهایش را که باز کرد لاشهی پشهای افتاد روی زمین. پوزخندی زدم و گفتم «فعلا که نیستم!».
شب سوم با محسن نشسته بودیم و داشتیم سر یک زنجیر ظریف و خوشدست 24 حلقهای کارتبرگردان بازی میکردیم که دوباره سر و کلهی مرتضی پیدا شد. به بخت بدم لعنت فرستادم و تندی کارتها را قایم کردم. بعد آمدیم مسجد دو طفلان. دو کوچه پایینتر از تکیهی آسد سقا. شیخ داشت بالای منبر روضهی قاسم میخواند. تا ما را دید داد زد «آی مردم! اگه نوجوونی هم سن و سال این دو تا نوجوون رو جلو روتون پرپر کنن چه حالی می شین؟! چه برسه به اینکه اون نوجوون نبیرهی پیغمبر باشه». صدای ضجهی مردم که بلند شد اشک منم درآمد. روضهاش نشسته بود به دلم که مرتضی گفت «پپاشو بریم تکیه، الان تتتعزیه شروع میشه». آن شب مرتضی یادش رفت کلید پیربابا را بردارد و دست خالی آمد سر قرار. محسن هم کلی شاکی شد. خانه که آمدم یکراست رفتم سراغ گنجهی مادربزرگ خدابیامرزم و قاب عکس حرم امام حسین را برداشتم و زدم به دیوار اتاق. بعد آنقدر به قاب عکس زل زدم و آنقدر به روضهی قاسم فکر کردم که خوابم برد. اما خواب نبودم انگار. نشسته بودم گوشهی باغ بزرگی و داشتم دار و درختها را نگاه میکردم که یکهو مرتضی و محسن عینهو شهابسنگ از آسمان افتادند پایین. داشتم شاخ درمیآوردم، آخر لباس فرشتهها تنشان بود. محسن به هر چیزی شبیه بود الا فرشته. گفتند آمدهایم ببریمت پیش آقا. بعد دستم را گرفتند و پروازکنان آمدیم تکیه. گفتند همینجا منتظر باش تا آقا تشریف بیاورند. من هم نشستم گوشهای و آنقدر منتظر شدم تا با لگد ننهام از خواب پریدم. داشت میگفت «پاشو نمازت قضا شد ورپریده».
فرداش وسطای ظهر بود که محسن آمد سراغم. میخواست بقیهی بازی دیشب را ادامه بدهیم. وقتی گفتم بیحوصلهام قهر کرد و رفت. پشت بندش مرتضی آمد. آنقدر خوشحال بود که یک جمله را چند بار تکرار میکرد. گفت پیربابا فهمیده که شبها کلیدش را برمیداریم و میرویم تکیه. گفت اولش ناراحت شده ولی بعد گفته که به جای این قایمباشکبازیها از اول به خودم میگفتید. بعد با آب و تاب ادای پیربابا را درآورد «پسرکم پیربابا از خداشه که تو و رفیقاتو تو لباس تعزیه ببینه. چی از این بهتر. همین امشب بیاین تکیه تا یه نقشم به شما بدم» از زور خوشحالی هورای بلندی کشیدم که داد ننهام درآمد «چه مرگته بچه؟ چرا داد و هوار میکنی ذلیل مرگ مرده».
شب شده و نشده چهارتایی آمدیم تکیه. هنوز کسی نیامده بود. به مرتضی گفتم «فکر می کنی پیربابا چه نقشی رو بهمون بده؟» مرتضی شانهاش را بالا انداخت و گفت «مممن دددوست دارم جای علیاکککبر باشم». دلم هری ریخت پایین. من هم دوست داشتم جای علیاکبر باشم، اما یاد قضیهی زره که افتادم پشیمان شدم. پیر بابا که آمد، من و مرتضی یک شب در میان شدیم قاسم. محسن و حمید هم شدند دو طفلان مسلم. خندهدار بود. محسن با آن هیکل گندهاش به تنهایی دو طفلان بود. پیربابا خودش هم نقش بازی میکرد. حبیب بن مظاهر. تعزیه که شروع شد جمعیت تو تکیه موج میزد. همه از سر و کول هم بالا میرفتند تا نمایش را ببینند. بچهها و جوانها و بزرگترها یکی یکی آمدند و نقشهایشان را بازی کردند. حر بن یزید ریاحی. حبیب بن مظاهر. زهیر بن قین. علیاکبر. فرزندان زینب. برادران عباس. سکینه. رقیه. عمرسعد. شمر بن ذیالجوشن. حرمله.
نوبت نقش قاسم که شد دیگر توی تکیه جای سوزن انداختن نبود. اول قرار بود مرتضی نقش قاسم را بازی کند ولی نمیدانم چرا یکدفعه غیبش زد. فکر کنم ترسیده بود. البته من هم دست کمی از او نداشتم، اما دیگر نه راه پس داشتم، نه راه پیش. زره قاسم را پوشیدم و آمدم میان جمعیت و شروع کردم به خواندن شعرهایی که حفظ کرده بودم. بعد آنقدر دور میدان دویدم و رجز خواندم و آنقدر شمشیر را بالا و پایین کردم که نفسم گرفت. یکهو جمعیت موج برداشت و تار شد. مردم بودند و نبودند. هرّ گرما عجیب امانم را بریده بود و تشنگی بیطاقتم کرده بود. بریده بود امانم را. از زمین و زمان آتش و خون میبارید انگار. ناگهان سپاه عمر سعد سرازیر شدند سمتم. دورهام کردند و آنقدر چرخیدند که نفسم بند آمد. ناگهان تیری خورد به قلبم. تیر دیگری سینهام را نشانه رفت. تیرها همچنان میآمدند و همچنان فرو میرفتند. خون از بدنم شرّه کرده بود. فرو میرفتند همچنان. نیزهها و شمشیرها و سنگها همگی روی بدنم جاخوش کرده بودند که یکهو عمودی فرق سرم را شکافت. از اسب افتادم زمین. دیگر رمقی برایم نمانده بود. شکافت فرق سرم را. تمام وجودم فریاد شد «عمو جان به دادم برس». سینهام که تنگ شد آمد. سرم را به دامن گرفت. خونها را از روی سر و صورتم پاک کرد. موهای آشفتهام را با دست شانه کرد. بعد لبخند زد و آنقدر نگاهم کرد که یکهو سبک شدم. اوج گرفتم عین ابر. چشمهایم را که باز کردم ننهام گریه میکرد و مدام میگفت «یا قاسم بن الحسن، بچمو از تو میخوام» چند ساعت بود که بیهوش بودم.
()