http://nokteha.ParsiBlog.comهزار و يك نكتهParsiBlog.com ATOM GeneratorFri, 29 Mar 2024 10:46:26 GMTمهدي10110tag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/61/%da%a9%d9%84%d9%8a%d9%be%d9%8a+%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87+%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d9%8a%d9%86/Sat, 30 Apr 2011 16:49:00 GMTکليپي درباره بحرين<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><a href="http://www.aparat.com/v/31a6b5568bbb9c350c1b296d9086acf06860"><span style="font-size: medium;">کليپي از مظلوميت مردم بحرين</span></a><br /></span></p></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/60/%d9%85%d8%a7+%d9%88+%d8%b4%d9%8a%d8%b9%d9%8a%d8%a7%d9%86+%d8%a8%d8%ad%d8%b1%d9%8a%d9%86/Sat, 26 Mar 2011 21:52:00 GMTما و شيعيان بحرين<div dir='rtl'><div id="pid_239">سلام بر امام منصور (عج)<br /> <br /> <br /> 1- اين روزها در جهان اسلام وقايع عجيب و غريبي در حال رخ دادن است که بسياري حتي به مخيله شان هم خطور نمي کرد .<br /> 2 - اين مسلمانان در حال خيزشي عظيم هستند که آينده اي ديگرگون را رقم خواهد زد ؛ براي آنها و ما نيز .<br /> 3- به ناچار توقع زيادي نداريم , لذا از اين سراغ نمي گيريم که فرضا ما براي جهت دهي و خوراک دهي به مسلمانان مورد نظر چه کرده ايم ؟!! اما اجازه دهيد بپرسيم که چقدر براي اصلاح امورشان دغدغه مند بوده ايم؟ و لا اقل اينکه آيا در اين خصوص دعا کرده ايم که خداي متعال براي ايشان مقدراتي بهتر را رقم بزند؟؟؟؟...؟<br /> 4 - لا اقل از همين اکنون به اين مهم بپردازيم.<br /> <br /> اللهم اصلح امور المسلمين <br /> آمين</div></div>محمدtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/58/%d8%ae%d8%a7%d9%86%d9%87%e2%80%8f%d9%8a+%d9%82%d8%af%d9%8a%d9%85%d9%8a+(%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86+%d9%83%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87)/Fri, 24 Oct 2008 13:07:00 GMTخانهي قديمي (داستان كوتاه)<div dir='rtl'><P align=justify><FONT size=2>لوردراپه را که جمع کردم نور شديد آفتاب ريخت توي اتاق. چشمم افتاد به رفتگر نارنجيپوشي که با جاروي دسته بلندش محوطهي بيروني آپارتمان را جارو ميکرد. آن طرفتر بچههاي قد و نيم قد همسايه را ديدم که داشتند توي فضاي سبز سرسرهبازي ميکردند. پيرمرد و پيرزني هم نشسته بودند روي نيمکتي و لابد از گذشتهها حرف ميزدند. دماغم را خاراندم و زل زدم به حوض بتني فوارهدار. عجيب بيحوصله بودم. شب قبل را تا نزديک صبح توي رومهاي مختلف چرخ ميزدم. معمولا شبهايي را که خوابم نميبرد مينشستم و تا صبح با اين و آن چت ميکردم. سعيد هم مدام راه ميرفت و غر ميزد که «عزيزم، اين کارا توي شأن من و تو نيست! ما که ديگه سني ازمون گذشته نبايد اداي جوونا رو در بياريم.» توي دلم بهش حق دادم. پرده را کشيدم و فرو رفتم توي راحتي چرمي. فکر کردم «امروزو چي بپزم؟» فکرم به جايي قد نداد. خسته بودم. از دست خودم. از دست سعيد و بچهها. از دست زندگي. زندگي برام شده بود تکرار چيزهاي خسته کننده. ياد حرف بيبي افتادم. ميگفت «ننه جون، کار جوهرهي آدميزاده و الّا چه توفيري هس ميون آدم و سنگ؟». دستم را حلقه کردم پشت سرم و با نوک پا ميز عسلي را هل دادم جلو. ميز يکور شد. درست مثل اعصابم. بعد خيره شدم به تابلو فرش ديوار مقابل که نقش پيرزن چارقد به سر و شليته به پايي بود که نشسته بود روي ايوان خانهاي قديمي و گبّه ميبافت. عينهو بيبي. بيبي هم تا همين سالهاي آخر عمرش هر وقت بيکار ميشد وضو ميگرفت و مينشست پشت دار قالي و فرش ميبافت. گل و بوته و مرغ و پروانه. خيلي هوس کرده بودم دوباره خانهي بيبي را ببينم. بعد از فوتش خانه را فروختيم و دسته جمعي آمديم تهران. اما بعد کلي پشيمان شديم. صبح از سعيد خواسته بودم که دربارهي خانهي قديمي پرس و جويي کند، ببيند آيا هنوز سرپاست يا جايش برج ساختهاند.<BR>دل توي دلم نبود. کنترل تلويزيون را برداشتم و يکي يکي کانالها را عوض کردم. برنامهي بدرد بخوري پخش نميشد. بعد کنترل رسيور را برداشتم و چرخي هم روي کانالهاي ماهواره زدم. باز هم چيز بدرد بخوري دستگيرم نشد.<img style="WIDTH: 213px; HEIGHT: 240px" height=389 alt="خانهي قديمي" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/image/Panjdary.jpg" width=301 align=left onload="ResetWH(this,470);"> سر آخر موبايل را برداشتم و چند تا جوک براي مليحه و سودابه فرستادم. جوابم را ندادند. موبايل را پرت کردم گوشهاي و رفتم توي اتاق و دراز کشيدم روي تخت. آباژور را که از ديشب روشن مانده بود خاموش کردم و چشمانم را روي هم گذاشتم. تصميم گرفتم به هيچ چيز فکر نکنم. اما کردم. شمرده فکر کردم «کاش الان بيبي زنده بود، اونوقت عين بچگيام ميپريدم توي بغلشو و خودمو واسش لوس ميکردم. اونم هي قربون صدقم ميرفت». ياد روزهاي نذري پزان افتادم که حياط خانهي قديمي از آدمها پر و خالي ميشد. آنوقت من و بچههاي ديگر زمين و زمان را بهم ميريختيم و شيطنت ميکرديم. بعد که خسته ميشديم مينشستيم لب حوض و با ماهيهاي رنگ و وارنگ و بلايش بازي ميکرديم. بزرگتر که شدم، هميشهي خدا به کاشيهاي فيروزهاي حوض که راحت و آرام و بدون دغدغه لم داده بودند گوشهي حياط حسودي ميکردم. حياط بيبي خيلي زيبا بود. دور تا دورش پر بود از گلهاي ميخک و اقاقيا و رز. سفيد و زرد و قرمز. سرتاسر ديوار حياط هم پوشيده از شاخههاي پيچک، که انگار ميکردي از سر و کول هم بالا رفتهاند. بلند فکر کردم «امروز به سعيد ميگم يه چنتا فيلتوس و ديفن باخيا و فيکوس برام بخره».<BR>ملحفه را کشيدم روي خودم و غلت زدم به پهلوي راست. خندهام گرفت. يک بار که رفته بودم خانهي قديمي، وقتي بيبي را بوسيدم و گفتم «چطوري مادر جان؟» تعجب کرد. بعد سرتا پايم را برانداز کرد و گفت «خيلي عوض شدي ماهرخ؟!» نفهميدم خوشحال بود يا ناراحت. اما حق داشت تعجب کند. کفش اسپرت آديداسي که از کاليفرنيا خريده بودم، شلوار مخمل کبريتي ليوايز، پالتوي چرمي نايک، روسري پلنگي ژورژت و ساعت مچي سيتيزني که دستم بود هر کسي را به تعجب وا ميداشت. بعد رفتيم توي خانه و من احساس کردم که بوي تند ادکلن چارلي که صبح زده بودم، بوي گلاب قمصر روي طاقچه و گلهاي نرگس توي گلدان و عطر گل محمدي توي جانماز بيبي را يکجا محو کرد. بيبي که رفت توي آشپزخانه ولو شدم روي صندلي راحتي، با آن صداي قيژ قيژش. بيبي بارها برايم تعريف کرده بود که وقتي آقا بزرگ از سر کار ميآمد چطور به استقبالش ميرفت. گيوههايش را در گوشهاي جفت ميکرد و کت چهارخانهاش را از تنش درمي آورد و عرقچينش را بر روي طاقچه ميگذاشت. بعد برايش که نشسته بود روي همين صندلي راحتي تا خستگي در کند يک استکان چاي کمرباريک ميآورد و آنوقت با هم مينشستند به صحبت. لابد قيژ قيژ صندلي هم موسيقي زمينهشان بود! داد زد «ننه جون، هنوزم اشکنه دوس داري؟» داد زدم «بيبي شما هر چي درس کني من دوس دارم».<BR>پاي راستم را انداختم روي پاي چپ و زل زدم به طاقچهي سنگي ديوار مقابل که رويش آينه و شمعداني لالهاي، ساعتي شماطهدار و يک ظرف گلاب پاش قرار داشت. به ساعت مچيم نگاه کردم و زمانش را با زمان ساعت روي طاقچه مقايسه کردم. ساعت بيبي يک ساعت جلو بود. بعد چشم چرخاندم دور اتاق. روي طاقچهي سمت راستم يک گردسوز قديمي بود در کنار چند جلد کتاب که خيلي منظم در کنار هم چيده شده بودند. خوب که دقت کردم نام بوستان و گلستان را روي جلد يکي از کتابها تشخيص دادم. گوشهي ديگر طاقچه هم يک قرآن بزرگ روي يک رحل مجلسي جا خوش کرده بود. گلدانهاي نرگس. مبلمانهاي کهنه. قاب عکسهاي چوبي با حاشيههاي منبتکاري شده بر روي ديوارها. ساعت ديواري پاندول دار که اتفاقا زمانش با زمان ساعت مچيم يکي بود. آمدم سراغ وسايلم و تلويزيون LCD بيست و يک اينچ DVD خوري را که براي بيبي سوغاتي آورده بودم از توي جعبهاش درآوردم و گذاشتم روي حفاظ چوبي تلويزيون قديمياي که گوشهي اتاق کز کرده بود و مدتها بود خاک ميخورد. خريد تلويزيون پيشنهاد سعيد بود تا بقول خودش بيبي سرگرم بشود و بفهمد توي دنيا چه خبر است. بعد جعبههاي قهوه و کاکائو و پنير حلقهاي را برداشتم و آمدم توي آشپزخانه. بوي اشکنه که خورد به دماغم آنقدر ذوق زده شدم که نگو و نپرس. اشکنههاي بيبي محشر بود. فکر کردم «چطوره امروز برا سعيد اشکنه درس کنم؟!» جعبهها را گذاشتم توي يخچال و خيره شدم به بيبي که داشت بشقاب سبزي خوردن را که بوي ترب و ريحانش بدجور آدم را هوسي ميکرد ميگذاشت توي سيني کنار نان سنگک خاشخاشي و کاسهي ترشي و پارچ سفالي دوغ.<BR>گرمم شده بود. ملحفه را زدم کنار و چرخيدم به پهلوي چپ. پنجرهي اتاق با آن شيشههاي رفلکسش طاق باز مانده بود. نميدانم چرا هوس کرده بودم بنشينم روبروي شيشههاي رنگ و وارنگ پنج دري خانهي بيبي و ساعتها به بازي نور و رنگشان زل بزنم. از روي تخت بلند شدم و نشستم پشت ميز. لپ تاپ را روشن کردم و رفتم توي پوشهي عکسهاي خانوادگي و نشستم به تماشا. بيبي در حال خنديدن. بيبي در حال خوردن. بيبي در حال مطالعه. بي بي در حال آب دادن به گلها. بيبي در حال بوس کردن بچهها. بيبي در حال قالي بافتن. بيبي در دوردست. يکي از عکسها از بقيه جالبتر بود. بيبي با چادر گل گلي سفيدي ايستاده بود روي سجادهي سبز رنگش و در حال قنوت بود. حس کردم بوي عطر گل محمدي از توي سجادهي بيبي پيچيد توي فضا. ساعت را که نگاه کردم جا خوردم. ظهر شده بود و هنوز غذايي درست نکرده بودم. حوصلهي غرغر کردن بچهها را نداشتم. پريدم توي هال، تلفن را برداشتم و چهارتا پيتزاي مخلوط با سس فرانسوي و دلستر ليمويي سفارش دادم. پشت بندش سعيد زنگ زد. خيلي هيجان زده بود. ميگفت خبر خوشحال کنندهاي برايم دارد و مژدگاني ميخواست. گفتم «خودتو لوس نکن، بگو چه خبره؟» گفت «باشه ميگم اما مژدگاني طلبم». بعد شمرده شمرده انگار که لقمهاي را بجود ادامه داد «خونهي بيبي سُر و مُر و گنده سر جاشه». قطرهي اشکي از گونهي راستم سُر خورد و افتاد روي فرش زير پايم. فرش را بيبي بافته بود.</FONT></P></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/57/%d8%af%d8%b1%d8%b3%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a7%d8%b2+%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%8a%d8%ae+(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%af%d9%88%d9%85)/Sun, 22 Jun 2008 02:28:00 GMTدرسهايي از تاريخ (قسمت دوم)<div dir='rtl'><table><td style='font-size: 12px;line-height: 160%'><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#950000><FONT color=#930000>اشاره:</FONT><FONT color=#000000> اين نوشتار بر آن است تا به دور از هرگونه تعصب ملي و مذهبي و با بررسي منابع گستردهي تاريخي و بر پايهي نظريات مورخان بيطرف غربي و شرقي، گذشتهي با شکوه تمدني را به تصوير بکشد که حقايق و اسرار آن طي قرون متمادي در دل خروارها خاک جهالت و فريب مدفون بوده و به فراموشي سپرده شده است. «</FONT><FONT color=#5353ff>تمدن بزرگ اسلامي، با گسترهاي از چين تا اسپانيا</FONT></FONT><FONT color=#000000>»</FONT></FONT></P>
<br><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#950000>(پارس؛ نخستين امپراطوري بزرگ)<BR></FONT>طبق نظر مورخين، «<FONT color=#4f4fff>آرياييان</FONT>» که سازندگان تمدن پارسي به شمار ميروند در ابتدا اقوامي بدوي(ابتدايي) بودند که در ساحل درياي خزر(معروف به هيرکاني) زندگي ميکردند؛ ولي بتدريج پراکنده شدند و در سه جهت شرق(هند)، غرب(اروپا) و جنوب(فلات ايران) کوچ کردند و سرزمينهاي بزرگ و کوچکي را بوجود آوردند. البته عدهاي نيز معتقدند آرياييها از آسياي مرکزي مهاجرت کرده و دو دسته شدهاند: عدهاي به سمت سواحل درياي خوارزم(خزر) آمده و سرزمين ايران-وئجه(بمعناي وطن آرياييها) را تشکيل دادهاند و عدهاي نيز به سمت جلگهي سند حرکت کرده و سرزمين هند را بوجود آوردهاند. نخستين سازمان منظم اجتماعي در <FONT color=#4f4fff>ايران-وئجه</FONT>، توسط تيرهاي از آرياييان به نام مادها بوجود آمد؛ مادها که در منطقهي همدان امروزي ساکن بودهاند در هزارهي قبل از ميلاد مسيح اولين حکومت را پايهريزي کردند و سرزمينهاي اطراف خود از جمله پارس(فارس کنوني) را به زير سلطهي خويش درآوردند.<BR>امروزه گروهي مدعي هستند که اولين پادشاه ايراني «کيومرث» است که در 7000 سال قبل از ميلاد مسيح حکومت ميکرده و بعد از وي اشخاصي چون هوشنگ و ضحاک و فريدون و... به تخت نشسته و حکومتهاي مقتدري را بوجود آوردهاند؛ و براي اين ادعاي خود شواهدي جعل ميکنند و به شاهنامه فردوسي و فارسنامه ابن بلخي استناد ميکنند. اما با مراجعه به کتب معتبر تاريخي و استناد به تحقيقات باستانشناسي اين ادعا مردود شناخته ميشود و در زمره افسانهها و اساطيري قرار ميگيرد که به گفتهي ويلدورانت مردم زمانهاي گوناگون ميساختهاند تا عقبهي خود را محکم کنند و برتري خود را بر ديگر ملل اعلام دارند. (لازم به ذکر است که فردوسي شاعر بزرگ ايراني از سرودن اينگونه اساطير قصد داستانسرايي صرف نداشته و مقاصد خاصي مورد نظرش بوده است که ميتوان در مبحثي جداگانه به آن نيز پرداخت)<BR><FONT color=#950000>ماد:</FONT> مردم ماد مردمي قانع، سختکوش و زحمتکش و در عين حال قدرتمند و جنگجو بودند. اولين پادشاه آنان «ديااکو» مردي عادل و دادگر بود، اما بعدها بواسطهي قدرتي که پيدا کرد به استبداد و خودکامگي پرداخت. در اين زمان کشمکش سختي ميان دولت ماد و آشور در جريان بود که در نهايت با پيروزي «هوخشتره» پادشاه مادي و فتح سرزمين آشور اين جنجالها پايان پذيرفت. از اين به بعد بود که حاکمين مادي با قدرت و ثروت فراوان خود به عيش و نوش پرداختند و راه ظلم و تعدي را پيش گرفتند. اما اين دولت مستعجل عمري پيدا نکرد و سرانجام شخصي به نام «کوروش» از سرزمين پارس قيام کرد و با فتح قلمرو مادها به حکومت صد و پنجاه سالهي آنان پايان داد. بعد از آن کوروش سربازان مادي و پارسي را منظم ساخت و آنها را به صورت قشون شکستناپذيري درآورد و با فتح سرزمينها و تمدنهاي کهن، حکومتي را با گسترهاي از يونان تا شبهقارهي هند بنا نهاد و بدين ترتيب <FONT color=#4f4fff>اولين امپراطوري بزرگ در تاريخ تاسيس شد</FONT>. <BR><FONT color=#950000>پارس:</FONT> ويل دورانت درباره کوروش اينچنين مينويسد «او در کشورگشاييهاي حيرتانگيز خود، با شکست خوردگان به بزرگواري رفتار ميکرد و نسبت به دشمنان سابق خود مهربان بود. وي که موسس سلسلهي «هخامنشي» بود امپراطوري بزرگي را بنا نهاد که بزرگترين سازمان سياسي قبل از دولت روم و يکي از خوش ادارهترين دولتهاي همهي دورههاي تاريخي به شمار ميرود. او پايههاي سلطنت خود را بر بخشندگي و خوي نيکو قرار داده بود و به آزادي عقيدهي ديني و عبادت معتقد بود. <img alt="تمدن پارسي" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/tamadon/Tamadon4.jpg" align=right onload="ResetWH(this,470);">اين حاکي از آن است که بر اصل اول حکومت کردن بر مردم آگاهي داشت و ميدانست که <FONT color=#4f4fff>دين از دولت نيرومندتر است</FONT>. پس مايهي شگفتي نيست که يونانيان دربارهي وي داستانهاي بيشمار نوشته و او را بزرگترين پهلوان جهان پيش از اسکندر دانسته باشند.» ويل دورانت در عين تحسين از نبوغ کوروش از خودخواهيها و استبدادهاي او نيز مينويسد. «کوروش مانند همه جهانگشايان پس از خود همچون اسکندر و ناپلئون قرباني بلندپروازيهاي فراوان خويش شد و پيش از آنکه فرصت سازمان دادن به امپراطوري بزرگش را پيدا کند اجل گريبانش را گرفت و به دست دشمنانش کشته شد. او با وجود خلق و خوي نيک، گاهي بيحساب قساوت و بيرحمي از خود نشان ميداده است چنانکه تاريخ از روايت آن شرمسار است.»</FONT></P>
<br><P align=justify><FONT size=2><a href='http://nokteha.ParsiBlog.com/Posts/57/%d8%af%d8%b1%d8%b3%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a7%d8%b2+%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%8a%d8%ae+(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%af%d9%88%d9%85)/' target='_blank'>ادامه مطلب...</a></b></strong></font></td></table></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/55/%d8%af%d8%b1%d8%b3%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a7%d8%b2+%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%8a%d8%ae+(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%a7%d9%88%d9%84)/Mon, 26 May 2008 09:00:00 GMTدرسهايي از تاريخ (قسمت اول)<div dir='rtl'><table><td style='font-size: 12px;line-height: 160%'><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#930000>اشاره:</FONT> اين نوشتار بر آن است تا به دور از هرگونه تعصب ملي و مذهبي و با بررسي منابع گستردهي تاريخي و بر پايهي نظريات مورخان بيطرف غربي و شرقي، گذشتهي با شکوه تمدني را به تصوير بکشد که حقايق و اسرار آن طي قرون متمادي در دل خروارها خاک جهالت و فريب مدفون بوده و به فراموشي سپرده شده است. «<FONT color=#5353ff>تمدن بزرگ اسلامي، با گسترهاي از چين تا اسپانيا</FONT>»</FONT></P>
<br><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#930000>پيشگفتار:</FONT> بيش از چهارده قرن است که از طلوع و ظهور اسلام ميگذرد؛ در اين دوران طولاني و پر فراز و نشيب، با گسترش اسلام در ميان ملل مختلف و به تبع آن آميختگي فرهنگهاي گوناگون با آداب و رسوم و فرهنگ اسلامي، تمدني شکل گرفت که در سدههاي درخشش و شکوفايي خود، در مغرب و مشرق عالم همواره منجر به بهت و حيرت همگان ميشده است؛ و در روزگاري که جهان غرب در دوري از تمدن و فرهنگ بسر ميبرد (نزديک به 1300 سال، که غربيها آن را قرون وسطي مينامند)، جهان اسلام در علم و ادب و هنر و مذهب و فلسفه چون نگيني ميدرخشيد و به پيشرفتهاي فراواني در زمينههاي علمي، فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و نظامي دست يافته بود. اما اين تمدن بزرگ نيز همچون تمدنهاي پيش از خود دستخوش تحولات بسيار زيادي قرار گرفت و به دلايل متعددي که اين نوشتار مترصد پرداختن به آن است دچار رکود و ضعف گرديد و مغلوب فرهنگ نوپاي غربي شد؛ <FONT color=#5353ff>فرهنگي که به اذعان تاريخ، کاملا متاثر از فرهنگ اسلامي بوده و با الگوبرداري و برداشت از آن پايههاي فرهنگي خود را بنا نهاده است</FONT>. <BR>اما بايد توجه داشت به همان مقدار که يادآوري دوران عقبماندگي تمدن اسلامي موجب سرافکندگي است، مروري بر فصول درخشش و شکوفايي آن، نه تنها مايهي مباهات و افتخار خواهد بود، بلکه انگيزهاي براي خلق دوبارهي آن ايجاد خواهد کرد. براستي ملتهاي مسلمان اگر گذشتهي با شکوه خود را بشناسند روح تازهاي در کالبدشان دميده خواهد شد و موجبات پيشرفت و تعالي را فراهم و رکود و سستي را از خود دور خواهند کرد و بيشک عظمت از دست رفتهي خويش را بازآفريني خواهند نمود؛ و تمدن جديدي را در قرن بيست و يکم پايه خواهند گذاشت که مبناي زندگي تمامي بشريت قرار گيرد؛ <FONT color=#5353ff>تمدني که در عين پرداختن به علم و دانش بر محور دين و اخلاق ميگردد</FONT> و همانند تمدن غربي انسانيت را فداي تکنولوژي نميکند؛ تمدن اسلامي ديانت و عقلانيت را جداي از هم و نافي يکديگر نميداند و انسان را در عين برخورداري و بهرهمندي از تمامي امکانات مادي ملزم به رعايت دستورات الهي ميداند؛ (در قسمتهاي آينده بيشتر به اين مساله خواهيم پرداخت) و اين هدفي است که انديشمندان و فرهيختگان مسلمان در دههها و سدههاي اخير به دنبال تحقق آن بوده و تمام تلاش خود را در جهت بيداري اسلامي مصروف داشتهاند.<BR>اما حقيقتا کدام مورخ ميتواند گذشتهي باشکوه تمدن اسلامي و اوضاع و احوال آنرا بر ما آشکار کند؟ آيا ميتوان به گفتهها و يافتههاي تاريخنويسان غربي که خود را يگانه صاحب بشريت و تمدن بشري ميدانند اعتماد کرد؟ آيا اين ادعاي آنان که ما اروپاييان اولين تمدن بشري را در يونان و روم باستان پايهگذاري کرديم، سخن گزافي نيست؟! البته اين بدان معنا نيست که همه مورخان غربي بيراهه رفتهاند، بلکه بودهاند و هستند کساني که بدور از تعصب، تاريخ را آنگونه که هست روايت ميکنند، نه آنگونه که خود ميخواهند. <BR>اين نوشتار در بخش اول، وضعيت جهان قبل از ظهور اسلام را به تصوير خواهد کشيد و براي اثبات اين مدعا که غربيها نخستين پايهگذاران تمدن در جهان نبوده و در اولين دورهي شکوفايي خود(يونان و روم باستان) از مشرق زمين الگو پذيرفته و از آن مايه گرفتهاند، به بررسي اجمالي تمدنهاي بزرگ تاريخي خواهد پرداخت. در بخش دوم، تمدن اسلامي و ابعاد علمي و فرهنگي آن را تشريح خواهد کرد و در بخش سوم، علل و عوامل رکود و ضعف در تمدن اسلامي و دلايل قوت گرفتن فرهنگ نوپاي غربي را مورد بررسي قرار خواهد داد:<BR>1- از تمدن سومري تا تمدن اسلامي (سيري در تمدنهاي بزرگ بشري)<BR>2- جلوههايي از تمدن اسلامي (بررسي ابعاد تمدن و فرهنگ در جهان اسلام)<BR>3- علل پيشرفت و رکود تمدن اسلامي (بررسي عوامل پيدايش، شکوفايي و رکود آن)</FONT></P>
<br><P align=center><img style="WIDTH: 426px; HEIGHT: 242px" height=291 alt="گستره تمدن اسلامي" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/tamadon/Tamadon1.jpg" width=448 onload="ResetWH(this,470);"></P>
<br><P align=justify><FONT size=2><a href='http://nokteha.ParsiBlog.com/Posts/55/%d8%af%d8%b1%d8%b3%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a7%d8%b2+%d8%aa%d8%a7%d8%b1%d9%8a%d8%ae+(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%a7%d9%88%d9%84)/' target='_blank'>ادامه مطلب...</a></b></strong></font></td></table></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/54/%d8%b1%d8%b2%d9%85+%d9%85%d9%86+%d9%88+%d8%ac%d8%af%d9%88%d9%84+!/Mon, 03 Mar 2008 00:13:00 GMTرزم من و جدول !<div dir='rtl'><P align=justify><FONT size=2>جايتان خالي، ديروز از زور بيکاري زدم به جدول! يعني بيکاري آنقدر طاقتفرسا شد که پريدم سر خيابان و يک عدد روزنامهي ... خريدم، و بعد با يک فقره مداد نوکتيز تازه نفس و يک فروند پاککن فرد اعلا، افتادم به جان جدول کلمات متقاطع بيچارهاش. اول هم رفتم سراغ جدول ويژه. اما وقتي ديدم حريف خيلي قَدر است و نميتوانم پا را از گليم معلوماتم درازتر کنم، ناچار حريف سبکوزنتر(جدول عادي) را برگزيدم و يک ساعتي را پنجه در پنجهاش فکرآزمايي کردم. آنهم چه فکرآزمايياي! آنقدر پشت دانستههايم را به خاک ماليد که ديگر هوس حل جدول نخواهم کرد. اما بشنويد از ما وقع رزم من و جدول(بر وزن «رستم و سهراب»!!)<BR>اولين سوال اين بود: «<FONT color=#5151ff>از کشيدنيها</FONT>»، که بلافاصله هزار چيز کشيدني مثل سيگار و چپق و قليان به ذهنم خطور کرد. البته کشيدنيها منحصر به اينها نيست و آدميزاد چيزهاي ديگري هم ميکشد. ناز ميکشد. منت ميکشد. بار ميکشد. رنج ميکشد. بدبختي ميکشد. عذاب ميکشد و... اما ميدانيد جواب چه بود؟ جواب «کش» بود!<BR>سوال دوم اين بود: «<FONT color=#5151ff>جزو اسرار است</FONT>». با خودم فکر کردم که خب، خيلي چيزها جزو اسرار است. از سن خانمها گرفته تا مسايل مالي يک شرکت و حتي قيمت واقعي اجناس يک فروشگاه. در اينجا چون پيبردن به جواب، از بين اين همه احتمال کار دشواري بود سراغ سوال بعد رفتم. نوشته بود: «<FONT color=#5151ff>در شيشه ميکنند</FONT>» که سوال چند پهلويي است. چون خيلي چيزها را در شيشه ميکنند. انواع و اقسام ترشيجات، شيرينيجات، ادويهجات، حبوبات و حتي جانوران ريز و درشت. که جواب هيچ يک از اينها نبود. جواب «خون آدميزاد» درآمد که عدهاي از کاسبها و کارمندان و اصناف و البته رانندگان محترم تاکسي هر روز دارند از من و شما ميگيرند و در شيشههاي چند کيلويي ذخيره ميکنند و براي روز مبادايشان کنار ميگذارند!<BR>در جاي ديگري نوشته بود: «<FONT color=#5151ff>وسيلهي ترقي</FONT>» و حرف اولش هم «پ» درآمده بود. به نظرم رسيد جواب بايد چيزهايي مثل پر رويي، پارتي بازي، پشتهماندازي و يا پدر سوختگي باشد. اما جواب «پشتکار» درآمد که بههيچ وجه با واقعيت تطبيق نميکند. يکي ديگر از سوالها اين بود: «<FONT color=#5151ff>در زير ميز جابجا ميشود</FONT>». ميبينيد چه سوالهاي سختي از آدم ميپرسند؟ هزار و يک چيز ميتواند در زير ميز جابجا شود. از پاي آدميزاد گرفته تا سطل زباله و زيرپايي و دمپايي. اما در اينجا بود که به شوخطبعي طراح جدول پي بردم. ميدانيد چرا؟ چونکه جواب «رشوه»(عوام ميگويند زيرميزي) درآمد که در زير ميز و از جيب رشوه دهنده به جيب رشوه گيرنده منتقل و جابجا ميشود. يا مثلا نوشته بود: «<FONT color=#5151ff>جنايتکار</FONT>» که هر چه فکر کردم نفهميدم منظورش چيست. چون جنايتکار يکي دو تا که نيست. محتکر، گرانفروش، کمفروش، نزولخوار، شرخر، هروئينفروش، قاچاقچي، دلال، آدم رُبا، دزد، اراذل و اوباش و صدجور ديگر از اين جانورها، همگي جنايتکارند و فقط کارشان با يکديگر فرق ميکند.</FONT></P>
<br><P align=center><FONT size=2><img style="WIDTH: 343px; HEIGHT: 206px" height=319 alt="من و جدول" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/image/Jadval.jpg" width=610 onload="ResetWH(this,470);"></FONT></P>
<br><P align=justify><FONT size=2>يکي از سوالها خيلي بامزه بود: «<FONT color=#5151ff>جاي بيخطر</FONT>»، که ميتوانست خيابان باشد که کاملا بيخطر است، و يا پيادهرو که بسيار بسيار امن است و هيچ موتورسوار و دوچرخهسواري جرئت تردد در آن ندارد، و يا حتي خانهي خود آدم که بيخطرترين و امنترين مکانهاست و دشمناني مثل زلزله و صاحبخانه و توپ فوتبال بچههاي کوچه، اصلا آنرا تهديد نميکند. اما زهي خيال باطل! جواب «لانهي شير» درآمد که فکر ميکنم فعلا از همه جا امنتر و مطمئنتر است. سوال ديگري که توجهم را جلب کرد اين بود: «<FONT color=#5151ff>با طبيعت آدمي نميسازد</FONT>» که چيزهايي مثل گوشهگيري، جنگجوئي، خيانت و نامردي به ذهنم آمد، اما بلافاصله از ذهنم رفت چون جواب چيزي نبود جز «راستي و درستي». يک سوال ديگر هم بود که برايم خيلي جالب بود: «<FONT color=#5151ff>ترس غير عقلاني</FONT>» که خندهام گرفت و ياد ترس زنها از مادر شوهر و مردها از مادر زن افتادم که کاملا غير عاقلانه و نابجاست! اما بشنويد از اين سوال سوالبرانگيز! «<FONT color=#5151ff>باب دوستي را باز ميکند</FONT>» که ياد گفتاري از اميرالمومنين علي عليهالسلام افتادم که فرمودند «خوشرويي ريسمان دوستي است»، اما دقت بيشتري که کردم، ديدم اين حديث امروزه کاربردي ندارد و چيزهايي مثل هديه (بخوانيد رشوه) و تملق و نان قرض دادن شاهکليدهاي باب دوستي شدهاند.<BR>و در نهايت سوال آخر هم اين بود: «<FONT color=#5151ff>بلند و رسا</FONT>». اگر شما بوديد ياد چه ميکرديد؟ من که ياد بوق رساي ماشينها افتادم که هر روز به بهانههاي مختلف به آسمان بلند است و همينطور يادي از صداي ضبطصوت همسايهمان کردم که ساعت به ساعت مستفيضمان ميکند و جيغ و داد بچههاي محلهمان که بسيار دلنشين است. و از همه مهمتر به ياد زنگ موبايل ملت افتادم که لحظه به لحظه در بيرون و درون خانه دم ميگيرد و در مناسبتهاي مختلف، احساسات مختلفي را به آدم تحميل ميکند. <BR>ديديد که جدول چقدر با زندگي اجتماعي آدمها گره خورده و چه مقدار اطلاعات مفيدي را نصيبتان ميکند؟ حالا هي بنشينيد و بگوييد كه جدول حل كردن كار آدمهاي بيكار است. من که حظ بردم شما را نميدانم. يکي از رفقا ميگفت: روزي در جمع اعضاي خانواده نشسته بودم و جدولي حل ميکردم که به اين سوال برخوردم: «<FONT color=#5151ff>از طلا قيمتيتر</FONT>». وقتي آنرا در جمع مطرح کردم هر کسي جوابي داد و نظري اعلام کرد. اما جالبترينشان جواب خواهر سيسالهي مجردم بود که گفت «شوهر» و عموي بنايم که گفت «سيمان».</FONT></P></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/53/%d8%aa%d8%b9%d8%b2%d9%8a%d9%87+(%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86+%d9%83%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87)/Mon, 28 Jan 2008 13:20:00 GMTتعزيه (داستان كوتاه)<div dir='rtl'><P align=justify><FONT size=2>همه چيز از آن شب شروع شد. من که اصلا توي اين باغها نبودم، مرتضي پيشنهادش را داد. نشسته بودم سر کوچه و داشتم با محسن کارتبرگردان شرطي بازي ميکردم، کلي هم برده بودم که يکهو سرو کلهاش پيدا شد. عينهو اجل معلق. آمد نشست ور دلم و آنقدر زير گوشم خواند که راضي شدم. بعد دستم را گرفت و رفتيم تماشا. توي تکيهي آسد سقا، زير گذر بازارچهي مسگرها. دور تا دور تکيه را سياهپوش کرده بودند و روي سياهپوشها هم گله به گله پارچههاي ترمهدوزي شده آويزان بود و يک عالمه کتيبه. مرتضي زل زده بود به چلچراغ بزرگ سقف که با سقلمهي محکمم از جا پريد «حواست کجاست خره؟ شروع شد». راستش از همان اول عاشق مسعود شدم. خودش که نه، نقشش. علياکبر. وقتي رجز خواند و شمشيرش را تاب داد کلي کيف کردم. اما کلي دلم سوخت وقتي ابراهيم روي زمين افتاد و داد زد «عمو جان به فريادم برس». بلند فکر کردم «علياکبر بزرگتر بود يا قاسم؟» مرتضي خنديد و به مسعود اشاره کرد.<BR>نصف شب که شد، مرتضي کليد پيربابا -پدربزرگش که خادم تکيه بود- را کش رفت و بعد آمد سراغ من و حميد و محسن. تندي چپيديم توي تکيه و رفتيم سراغ وسايل تعزيه. من شدم علياکبر. مرتضي شد قاسم. حميد شد شمر. محسن هم سکينه. زره علياکبر را که پوشيدم بچهها زدند زير خنده. از بس بزرگ بود و سنگين. آخر سر مجبور شدم زره مرتضي را بپوشم و بشوم قاسم. محسن هم با آن صداي دورگهاش جايش را با حميد عوض کرد و شد شمر. بعد مرتضي شعرهايي را که روي کاغذ نوشته بود داد دستمان و ما هم تا صبح هي خوانديم و هي دور هم چرخيديم. چند باري هوس کردم محکم بزنم توي گوش محسن. از بس حرفهاي رکيک ميزد لامصّّب. مثلا ميخواست اداي شمر را دربياورد. با آن هيکل گندهاش بيشتر شبيه غول بياباني بود تا شمر. خسته که شديم پيشنهاد کارتبازي دادم که مرتضي چشم غره رفت و مخالفت کرد.<BR>شب بعد محسن و حميد زودتر رفتند و من و مرتضي بيشتر مانديم. حال برگشتن به خانه را نداشتم. مرتضي رو به سقف خميازهاي کشيد و شمرده گفت «قققاسم دددوست داشتي جججاي حضرت قاسم بودي و در راه امام حسين شهيد ميشدي؟» بعد انگار که منتظر جوابم نباشد کف دستهايش را توي هوا محکم به هم زد و زير لب گفت «لللعنتي». دستهايش را که باز کرد لاشهي پشهاي افتاد روي زمين. پوزخندي زدم و گفتم «فعلا که نيستم!».<BR>شب سوم با محسن نشسته بوديم و داشتيم سر يک زنجير ظريف و خوشدست 24 حلقهاي کارتبرگردان بازي ميکرديم که دوباره سر و کلهي مرتضي پيدا شد. به بخت بدم لعنت فرستادم و تندي کارتها را قايم کردم. بعد آمديم مسجد دو طفلان. دو کوچه پايينتر از تکيهي آسد سقا. شيخ داشت بالاي منبر روضهي قاسم ميخواند. تا ما را ديد داد زد «آي مردم! اگه نوجووني هم سن و سال اين دو تا نوجوون رو جلو روتون پرپر کنن چه حالي مي شين؟! چه برسه به اينکه اون نوجوون نبيرهي پيغمبر باشه». صداي ضجهي مردم که بلند شد اشک منم درآمد. روضهاش نشسته بود به دلم که مرتضي گفت «پپاشو بريم تکيه، الان تتتعزيه شروع ميشه». آن شب مرتضي يادش رفت کليد پيربابا را بردارد و دست خالي آمد سر قرار. محسن هم کلي شاکي شد. خانه که آمدم يکراست رفتم سراغ گنجهي مادربزرگ خدابيامرزم و قاب عکس حرم امام حسين را برداشتم و زدم به ديوار اتاق. بعد آنقدر به قاب عکس زل زدم و آنقدر به روضهي قاسم فکر کردم که خوابم برد. اما خواب نبودم انگار. نشسته بودم گوشهي باغ بزرگي و داشتم دار و درختها را نگاه ميکردم که يکهو مرتضي و محسن عينهو شهابسنگ از آسمان افتادند پايين. داشتم شاخ درميآوردم، آخر لباس فرشتهها تنشان بود. محسن به هر چيزي شبيه بود الا فرشته. گفتند آمدهايم ببريمت پيش آقا. بعد دستم را گرفتند و پروازکنان آمديم تکيه. گفتند همينجا منتظر باش تا آقا تشريف بياورند. من هم نشستم گوشهاي و آنقدر منتظر شدم تا با لگد ننهام از خواب پريدم. داشت ميگفت «پاشو نمازت قضا شد ورپريده».</FONT><FONT size=2></P>
<br><P align=center><img style="WIDTH: 380px; HEIGHT: 201px" height=338 alt=ضريح src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/image/Zarih.jpg" width=520 onload="ResetWH(this,470);"></P>
<br><P align=justify></FONT><FONT size=2>فرداش وسطاي ظهر بود که محسن آمد سراغم. ميخواست بقيهي بازي ديشب را ادامه بدهيم. وقتي گفتم بيحوصلهام قهر کرد و رفت. پشت بندش مرتضي آمد. آنقدر خوشحال بود که يک جمله را چند بار تکرار ميکرد. گفت پيربابا فهميده که شبها کليدش را برميداريم و ميرويم تکيه. گفت اولش ناراحت شده ولي بعد گفته که به جاي اين قايمباشکبازيها از اول به خودم ميگفتيد. بعد با آب و تاب اداي پيربابا را درآورد «پسرکم پيربابا از خداشه که تو و رفيقاتو تو لباس تعزيه ببينه. چي از اين بهتر. همين امشب بياين تکيه تا يه نقشم به شما بدم» از زور خوشحالي هوراي بلندي کشيدم که داد ننهام درآمد «چه مرگته بچه؟ چرا داد و هوار ميکني ذليل مرگ مرده».<BR></FONT><FONT size=2>شب شده و نشده چهارتايي آمديم تکيه. هنوز کسي نيامده بود. به مرتضي گفتم «فکر مي کني پيربابا چه نقشي رو بهمون بده؟» مرتضي شانهاش را بالا انداخت و گفت «مممن دددوست دارم جاي علياکککبر باشم». دلم هري ريخت پايين. من هم دوست داشتم جاي علياکبر باشم، اما ياد قضيهي زره که افتادم پشيمان شدم. پير بابا که آمد، من و مرتضي يک شب در ميان شديم قاسم. محسن و حميد هم شدند دو طفلان مسلم. خندهدار بود. محسن با آن هيکل گندهاش به تنهايي دو طفلان بود. پيربابا خودش هم نقش بازي ميکرد. حبيب بن مظاهر. تعزيه که شروع شد جمعيت تو تکيه موج ميزد. همه از سر و کول هم بالا ميرفتند تا نمايش را ببينند. بچهها و جوانها و بزرگترها يکي يکي آمدند و نقشهايشان را بازي کردند. حر بن يزيد رياحي. حبيب بن مظاهر. زهير بن قين. علياکبر. فرزندان زينب. برادران عباس. سکينه. رقيه. عمرسعد. شمر بن ذيالجوشن. حرمله.<BR>نوبت نقش قاسم که شد ديگر توي تکيه جاي سوزن انداختن نبود. اول قرار بود مرتضي نقش قاسم را بازي کند ولي نميدانم چرا يکدفعه غيبش زد. فکر کنم ترسيده بود. البته من هم دست کمي از او نداشتم، اما ديگر نه راه پس داشتم، نه راه پيش. زره قاسم را پوشيدم و آمدم ميان جمعيت و شروع کردم به خواندن شعرهايي که حفظ کرده بودم. بعد آنقدر دور ميدان دويدم و رجز خواندم و آنقدر شمشير را بالا و پايين کردم که نفسم گرفت. يکهو جمعيت موج برداشت و تار شد. مردم بودند و نبودند. هرّ گرما عجيب امانم را بريده بود و تشنگي بيطاقتم کرده بود. بريده بود امانم را. از زمين و زمان آتش و خون ميباريد انگار. ناگهان سپاه عمر سعد سرازير شدند سمتم. دورهام کردند و آنقدر چرخيدند که نفسم بند آمد. ناگهان تيري خورد به قلبم. تير ديگري سينهام را نشانه رفت. تيرها همچنان ميآمدند و همچنان فرو ميرفتند. خون از بدنم شرّه کرده بود. فرو ميرفتند همچنان. نيزهها و شمشيرها و سنگها همگي روي بدنم جاخوش کرده بودند که يکهو عمودي فرق سرم را شکافت. از اسب افتادم زمين. ديگر رمقي برايم نمانده بود. شكافت فرق سرم را. تمام وجودم فرياد شد «عمو جان به دادم برس». سينهام که تنگ شد آمد. سرم را به دامن گرفت. خونها را از روي سر و صورتم پاک کرد. موهاي آشفتهام را با دست شانه کرد. بعد لبخند زد و آنقدر نگاهم کرد که يکهو سبک شدم. اوج گرفتم عين ابر. چشمهايم را که باز کردم ننهام گريه ميکرد و مدام ميگفت «يا قاسم بن الحسن، بچمو از تو ميخوام» چند ساعت بود که بيهوش بودم.</FONT></P></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/52/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85+%d8%a8%d8%b1+%d8%aa%d9%88.../Wed, 16 Jan 2008 17:13:00 GMTسلام بر تو...<div dir='rtl'><P align=justify><FONT size=2>نيقلم را آغشته به مرکّب قرمز ميکنم و روي کاغذ سفيد روغني ميگذارم. بعد خط کوتاه موربي از پايين به بالا ميکشم و انتهايش را سمت ديگري به پايين ميآورم؛ و يکهو اوج کوتاهي ميگيرم و با ديدن اوج و فرود «<FONT color=#b70000>حـ</FONT>»، به ياد طلوع و غروب خورشيد در دهم محرم سال 61 هجري ميافتم. آنگاه که طلوع کرد هنوز خون در رگهاي گرفتهي زمين جريان داشت، و آنگاه که شرمگين پهنهي آسمان را ترک ميگفت و آرزو ميکرد که اي کاش آخرين غروبش باشد، مرگ بر زمين و زمان سايه افکنده بود. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آنکه خونش ستمکارانه ريخته شد</FONT>». <BR>باري ديگر قلم را از مرکّب ميآلايم و انتهاي «حـ» را به پايين سرازير ميکنم که ناگاه دستم ميلرزد و قلبم فرو ميريزد. اين «<FONT color=#b70000>سـ</FONT>»ي کشيده، انگار ردّي از درد را بر سينهام کشيده و اندوهي بيپايان را در وجودم سرازير کرده است. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آنکه سرش را از قفا بريدند</FONT>».<BR>ديگر دستهايم بيرمق شدهاند. قلم يله و رها بر کاغذ افتاده است. چشمها دو دو ميزنند. چشمخانه هنوز هم تَر است. پاها همچنان سستند. اما جايي براي درنگ نيست. بايد با تقدير زمانه پيش رفت. به ناچار قلم را برميدارم و از مرکب سيراب ميکنم. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آن لبان خشکيده</FONT>». <BR>اينبار قلم کاسهاي کوچک در انتهاي «سـ» رسم ميکند. كاسهي كوچكي كه ميتواند طفلي شش ماهه را به آساني سيراب كند. اما کاسه خالي است! چارهاي ميانديشم. دو قطره اشک از چشمانم سرازير ميکنم تا کاسهي کوچکم را پر کنند و طفل را سيراب. ولي چه سود که قطرات اشک هم بيوفايند. طفل را تشنه واگذاشتهاند، و زير کاسه جاخوش کردهاند تا «<FONT color=#b70000>يـ</FONT>» نقش بندد. بر خودم و تقدير زمانه و قلم لعنت ميفرستم که همه سيرابند، و طفل تشنه. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آن شيرخوار کوچک</FONT>».<BR>ميخواهم ديگر ادامه ندهم؛ اما چاره چيست؟ هنوز کار نيمهتمام مانده است و زمين و زمان منتظر؛ که قلم را در انتهاي «يـ» گذارم و گودالي رسم کنم به پهناي عشق، تا قلب عالم و آدم را به آتش کشد. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده</FONT>».<BR>اين بار اما کاغذ است که مجال نميدهد، و انگار نخواهد قوس «<FONT color=#b70000>ن</FONT>» به پايان رسد در ميانهي مسير نوک تيز قلم را در خود فرو ميبرد، تا نگذارد که قلم و دست و انديشه و خيال کاري از پيش برند. اما زهي خيال باطل! که تقدير به گونهاي ديگر رقم خورده است. او خود اينچنين خواسته، و او خود اينچنين مشتاق است. «<FONT color=#4a4aff>سلام بر آنکه همه اعمال خويش به حساب خدا نهاد و صبر پيشه کرد</FONT>». <BR>اين اشتياق اوست که قلم را و دست را و کاغذ را و انديشه را و خيال را به حرکت واداشته است. و اين ارادهي اوست که دل بلرزد و اشکها سرازير شوند تا جايي که مردمکها خشک گردند و از غصه دق کنند و بعد قطرهاي خون حوالهي گودال نمايند و اينچنين تقدير رقم بخورد: «<FONT color=#b70000>حسين</FONT>»؛ «<FONT color=#4a4aff>سلام بر تو اي مولاي من و بر نياکان پاکت و بر فرزندان شهيدت و بر فرشتگاني که بر گرد گنبد و بارگاهت پرواز ميکنند</FONT>».<BR><FONT color=#b70000>*</FONT>عبارات آبي رنگ فرازهايي از زيارت «ناحيهي مقدسه» هستند.</FONT></P>
<br><P align=center><FONT size=2><img style="WIDTH: 302px; HEIGHT: 202px" height=426 alt="سلام بر حسين" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/image/Hossein.jpg" width=474 align=center onload="ResetWH(this,470);"></FONT></P></div>مهديtag:nokteha.ParsiBlog.com/Posts/51/%d9%87%d8%a8%d9%88%d8%b7+!/Mon, 17 Dec 2007 15:43:00 GMTهبوط !<div dir='rtl'><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#a60000>يك:</FONT> ديروز تو بقالي سيد، مش حسن ميوهفروش رو ديدم(چشمم روشن!). با يه عالمه نون سنگک خاشخاشي دستش. بهم تعارف کرد و گفت «جَوون! خدا بيامرزه شاه رو، نور به قبرش بباره، با پيامبر و آلش محشور بشه!» گفتم «چطور؟» گفت «زمون اون پدر بيامرز نون دونهاي يه قَرون بود» گفتم «خب؟» گفت «خب که خب، اما حالا دونهاي پنجاه تومنه» گفتم «منظور؟» گفت «منظور اين که همه چي ارزون بود، از شير مرغ گرفته تا جون آدميزاد. آدم شب که سرش رو ميذاشت زمين راحت خوابش ميبرد. اما حالا چي؟» گفتم «حالا چي؟» گفت «الانه آدم صُب تا شوم جون ميکنه آخرشم هيچي به هيچي. تورم و گروني داره جد و آبامون رو در ميآره» سيد همينطور که تو دخلش پولا رو جابجا ميکرد گفت «مشتي نگو تورم! بگو طمع، بگو حرص مال دنيا، بگو چشم و همچشمي، بگو پول خرج اتينا کردن، بگو بيبرکتي» مش حسن جا خورد. غرولندي کرد و گفت «وا، سيد جون دلت خوشهها، ما چي ميگيم شوما چي ميگي؟ ما ميگيم نره شوما ميگي بدوش؟ حالا جاي اين حرفا نيم کيلو پنير بده بريم، تا عيال صداش در نيومده» سيد رفت پنير بياره. <BR>رو کردم به مش حسن و گفتم «مشتي شما هم قياس معالفارق ميکنيها ! اگه نون سي سال پيش دونهاي يک قرون بود حقوق يه کارمند دويست تا تک تومني بود، حالا که نون شده پنجاه تومن، حقوق همون کارمند دويست هزار تومنه، خب موازنه برقراره ديگه» مش حسن نگاه عاقل اندر سفيهي بهم کرد و گفت «اييي جوون! هنوز جووني دستت نرفته به خرج، بزار دو روز ديگه از عمرت بگذره بهت ميگم يه من ماست چقده کره داره» تو دلم حساب کردم، يه من ماست صد گرم کره داره. سيد داشت پنير رو روي وزنش ميکشيد. خندهاي کرد و گفت «مشتي جون، نقل اين حرفا نيس که، نقل زمونه و آدماشه، خودمون تغيير کرديم داداش» بعد سر نايلون پنير رو بست و ادامه داد «بزرگون ميگن خدا تو قرآنش گفته من امتي رو تغيير نميدم مگر اين که خودشون تغيير رو بخوان، ايراد از خودمونه مشتي، باس يه سوزن به خودمون بزنيم يه جوالدوز به ديگرون» مش حسن که حسابي دمغ شده بود سري تکون داد و گفت «چي بگم والا» بعد سيد من را نشون کرد و رو به مش حسن گفت «گذشت اون زموني که جوون يه لا قبايي قتّ اين، سرشو ميگرفت بالا و ميرفت درِ خونهي مردم، دست دخترشونو ميگرفت با يه يا علي ميرفتن سي خودشون، به کمترينها هم قانع بودن. اما الانه با اين مهراي سنگين و جهازاي مفصل...» و حرفش رو ادامه نداد.<BR>مش حسن که رفت رو کردم به سيد و گفتم «آقا سيد شما که سني ازت گذشته و دنيا ديدهاي. حالا الحق و الانصاف بيس سي سال پيش زندگيا بهتر بود يا الان؟» سيد يکم فکر کرد. بعد به نقطهي دوري خيره شد و گفت «راستشو بخواي اون قديم نديما زندگيا گلستون بود. اما نه سي خاطر ارزوني و گروني. همون موقشم خيليها راه ميرفتن غرغر ميکردن که چرا فلان چيز گرونه و بيسار چيز گرونه» اونوقت يه آه بلندي کشيد و گفت «زندگياي اون موقع برکت داشت. مردم قانع بودن. قدر چيزايي رو که داشتن ميدونستن. از همه مهمتر شکرگزار بودن» بعد دستي برد سمت دفتر و دستکاش و همونطور که اونا رو مرتب ميکرد ادامه داد «الانه چند نوع غذا سر سفرههاست؛ سوپ و خورش و ماست و سالاد و...؛ اون موقع هر کدوم از اينا يه وعده غذامون بود. ساده ميخورديم. ساده ميپوشيديم. ساده ميگشتيم...» <BR>منم زل زده بودم بهش و هي عجب عجب ميکردم. انصافا هم حرفاش عجيب بود. «کمتر از هم توقع ميکرديم. بيشتر از اوني که مصرف کنيم کار ميکرديم. تو کار خير از هم سبقت ميگرفتيم...» مايوس شدم. بهش گفتم «يعني حالا از اين خبرا نيس؟» گفت «چه عرض کنم. البته يه وقت خيال برت نداره که الانه همه گبرن و بيخير وبرکت، نه!» گفتم «پس چي؟» ادامه داد «حالاشم خوب و خوبي زياده، اما خب، اون موقع زندگيا يه صفاي ديگهاي داشت. تو دلا يه خلوص ديگهاي موج ميزد. برادر هواي برادرشو داشت. حالا همه سي خودشونن» حرفاش نشست به دلم. هوس کرده بودم بيشتر بشنوم که يهو صداي اذان ريخت تو گوشم. سيد گفت «يادش بخير، صدا اذون که ميرفت بالا، کرکرهها مييومد پايين» بعد آستيناش رو زد بالا و آب ريخت به صورتش. گفتم «آخه واسه چي زندگياي الان بيبرکت شده؟» آب ريخت به دست راستش و گفت «ناشکري جوون ، ناشکري. قديميا خوب گفتن <FONT color=#4242ff>شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بيرون کند</FONT>» وضوش که تموم شد رفت پشت پيشخون. سرمو کج کردم و پرسيدم «اما جدي جدي چرا وضعمون اينطور شده؟» دخلشو قفل کرد و گفت «حقا واسه خودمم سواله. اما يه آقايي ديروز تو راديو ميگفت آخرالزمون جلوهي دنيا بيشتر ميشه. نمي دونم چي چيه مردم، آهان! تعلقاتشون زيادتر ميشه. توقعاتشون بيشتر ميشه. شيطان و جنودش بيشتر به کار ميشن تا خلق خدا رو غافل کنند» يهو زد رو دستش و گفت «بسوزه پدر غفلت. همهي دودا از کندهي همين غفلته» بعد کرکرهي مغازه رو داد پايين و گفت «خدايا آخر و عاقبتمون رو به خير کن»... همين!</FONT></P>
<br><P align=center><img style="WIDTH: 240px; HEIGHT: 192px" height=233 alt="هبوط !" src="http://mafhh.parsaspace.com/Picture/image/Hobot.jpg" width=300 onload="ResetWH(this,470);"></P>
<br><P align=justify><FONT size=2><FONT color=#a60000>دو:</FONT> از خانه برون رفتم، مستيم به پيش آمد .................. در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه<BR>چون کشتي بيلنگر کژ ميشد و مژ ميشد ...................... وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه<BR>گفتم ز کجايي تو، تسخر زد و گفت اي جان .......................... نيميم ز ترکستان، نيميم ز فرغانه<BR>نيميم ز آب و گل، نيميم ز جان و دل .................................... نيمي لب دريا، نيمي همه در دانه<BR>گفتم که رفيقي کن با من که منم خويشت ..................... گفتا که نبشناسم من خويش ز بيگانه</FONT></P></div>مهدي