چهارشنبه 86 دی 26
سلام بر تو...
نیقلم را آغشته به مرکّب قرمز میکنم و روی کاغذ سفید روغنی میگذارم. بعد خط کوتاه موربی از پایین به بالا میکشم و انتهایش را سمت دیگری به پایین میآورم؛ و یکهو اوج کوتاهی میگیرم و با دیدن اوج و فرود «حـ»، به یاد طلوع و غروب خورشید در دهم محرم سال 61 هجری میافتم. آنگاه که طلوع کرد هنوز خون در رگهای گرفتهی زمین جریان داشت، و آنگاه که شرمگین پهنهی آسمان را ترک میگفت و آرزو میکرد که ای کاش آخرین غروبش باشد، مرگ بر زمین و زمان سایه افکنده بود. «سلام بر آنکه خونش ستمکارانه ریخته شد».
باری دیگر قلم را از مرکّب میآلایم و انتهای «حـ» را به پایین سرازیر میکنم که ناگاه دستم میلرزد و قلبم فرو میریزد. این «سـ»ی کشیده، انگار ردّی از درد را بر سینهام کشیده و اندوهی بیپایان را در وجودم سرازیر کرده است. «سلام بر آنکه سرش را از قفا بریدند».
دیگر دستهایم بیرمق شدهاند. قلم یله و رها بر کاغذ افتاده است. چشمها دو دو میزنند. چشمخانه هنوز هم تَر است. پاها همچنان سستند. اما جایی برای درنگ نیست. باید با تقدیر زمانه پیش رفت. به ناچار قلم را برمیدارم و از مرکب سیراب میکنم. «سلام بر آن لبان خشکیده».
اینبار قلم کاسهای کوچک در انتهای «سـ» رسم میکند. کاسهی کوچکی که میتواند طفلی شش ماهه را به آسانی سیراب کند. اما کاسه خالی است! چارهای میاندیشم. دو قطره اشک از چشمانم سرازیر میکنم تا کاسهی کوچکم را پر کنند و طفل را سیراب. ولی چه سود که قطرات اشک هم بیوفایند. طفل را تشنه واگذاشتهاند، و زیر کاسه جاخوش کردهاند تا «یـ» نقش بندد. بر خودم و تقدیر زمانه و قلم لعنت میفرستم که همه سیرابند، و طفل تشنه. «سلام بر آن شیرخوار کوچک».
میخواهم دیگر ادامه ندهم؛ اما چاره چیست؟ هنوز کار نیمهتمام مانده است و زمین و زمان منتظر؛ که قلم را در انتهای «یـ» گذارم و گودالی رسم کنم به پهنای عشق، تا قلب عالم و آدم را به آتش کشد. «سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده».
این بار اما کاغذ است که مجال نمیدهد، و انگار نخواهد قوس «ن» به پایان رسد در میانهی مسیر نوک تیز قلم را در خود فرو میبرد، تا نگذارد که قلم و دست و اندیشه و خیال کاری از پیش برند. اما زهی خیال باطل! که تقدیر به گونهای دیگر رقم خورده است. او خود اینچنین خواسته، و او خود اینچنین مشتاق است. «سلام بر آنکه همه اعمال خویش به حساب خدا نهاد و صبر پیشه کرد».
این اشتیاق اوست که قلم را و دست را و کاغذ را و اندیشه را و خیال را به حرکت واداشته است. و این ارادهی اوست که دل بلرزد و اشکها سرازیر شوند تا جایی که مردمکها خشک گردند و از غصه دق کنند و بعد قطرهای خون حوالهی گودال نمایند و اینچنین تقدیر رقم بخورد: «حسین»؛ «سلام بر تو ای مولای من و بر نیاکان پاکت و بر فرزندان شهیدت و بر فرشتگانی که بر گرد گنبد و بارگاهت پرواز میکنند».
*عبارات آبی رنگ فرازهایی از زیارت «ناحیهی مقدسه» هستند.
()