یکشنبه 85 آبان 7
آن خدا و این خدا
پیش از اینها فکر میکردم خدا ...............................................خانهای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصهها ...................................... خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایههای برجش از عاج و بلور ...................................... بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او .............................................. هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان ............................................ نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خندهاش ................................ سیل و طوفان، نعره توفندهاش
دکمه پیراهن او، آفتاب .................................................. برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست ............................ هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود ...................................... از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بیرحم بود و خشمگین ................................ خانهاش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود ................................................... مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت ................................... مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم، از خود، از خدا .................................. از زمین، از آسمان، از ابرها
زود میگفتند : این کار خداست ............................. پرس و جو از کار او کاری خطاست
کج گشودی دست، سنگت میکند ............................... کج نهادی پای، لنگت میکند
تا خطا کردی، عذابت میکند ........................................... در میان آتش، آبت میکند
با همین قصه، دلم مشغول بود ................................. خوابهایم، خواب دیو و غول بود
نیت من، در نماز و در دعا ........................................ ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم، همه از ترس بود ................................... مثل ازبر کردن یک درس بود
تا که یک شب دست در دست پدر .................................... راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا ............................................... خانهای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست؟ ............................ گفت : اینجا خانه خوب خداست!
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند ..................... گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد .............................. با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
گفتتمش : پس آن خدای خشمگین ..................... خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟!
گفت : آری، خانه او بیریاست ................................... فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بیکینه است ....................................... مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی .................................... نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست ............................... حالتی از مهربانیهای اوست
قهر او از آشتی، شیرینتر است ....................................... مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی میدهد ........................... قهر هم با دوست، معنی میدهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست ........................ قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم، این خداست .................................. این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر ............................................ از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد ............................................ نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود ...................................... چون حبابی، نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این، با این خدا .............................. دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
می توان با این خدا پرواز کرد .............................................. سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد ........................................ صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت ....................................... با دو قطره، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد ............................................ مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند .......................................... با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان مثل علفها حرف زد .............................................. با زبانی بیالفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت ....................................... میتوان شعری خیال انگیز گفت
()