سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 87 آبان 3

خانه‏ی قدیمی (داستان کوتاه)

لوردراپه را که جمع کردم نور شدید آفتاب ریخت توی اتاق. چشمم افتاد به رفتگر نارنجی‌پوشی که با جاروی دسته بلندش محوطه‌ی بیرونی آپارتمان را جارو می‌کرد. آن طرف‌تر بچه‌های قد و نیم قد همسایه را دیدم که داشتند توی فضای سبز سرسره‌بازی می‌کردند. پیرمرد و پیرزنی هم نشسته بودند روی نیمکتی و لابد از گذشته‌ها حرف می‌زدند. دماغم را خاراندم و زل زدم به حوض بتنی فواره‌دار. عجیب بی‌حوصله بودم. شب قبل را تا نزدیک صبح توی روم‌های مختلف چرخ می‌زدم. معمولا شب‌هایی را که خوابم نمی‌برد می‌نشستم و تا صبح با این و آن چت می‌کردم. سعید هم مدام راه می‌رفت و غر می‌زد که «عزیزم، این کارا توی شأن من و تو نیست! ما که دیگه سنی ازمون گذشته نباید ادای جوونا رو در بیاریم.» توی دلم بهش حق دادم. پرده را کشیدم و فرو رفتم توی راحتی چرمی. فکر کردم «امروزو چی بپزم؟» فکرم به جایی قد نداد. خسته بودم. از دست خودم. از دست سعید و بچه‌ها. از دست زندگی. زندگی برام شده بود تکرار چیزهای خسته کننده. یاد حرف بی‌بی افتادم. می‌گفت «ننه جون، کار جوهره‌ی آدمیزاده و الّا چه توفیری هس میون آدم و سنگ؟». دستم را حلقه کردم پشت سرم و با نوک پا میز عسلی را هل دادم جلو. میز یکور شد. درست مثل اعصابم. بعد خیره شدم به تابلو فرش دیوار مقابل که نقش پیرزن چارقد به سر و شلیته به پایی بود که نشسته بود روی ایوان خانه‌ای قدیمی و گبّه می‌بافت. عینهو بی‌بی. بی‌بی هم تا همین سال‌های آخر عمرش هر وقت بیکار می‌شد وضو می‌گرفت و می‌نشست پشت دار قالی و فرش می‌بافت. گل و بوته و مرغ و پروانه. خیلی هوس کرده بودم دوباره خانه‌ی بی‌بی را ببینم. بعد از فوتش خانه را فروختیم و دسته جمعی آمدیم تهران. اما بعد کلی پشیمان شدیم. صبح از سعید خواسته بودم که درباره‌ی خانه‌ی قدیمی پرس و جویی کند، ببیند آیا هنوز سرپاست یا جایش برج ساخته‌اند.
دل توی دلم نبود. کنترل تلویزیون را برداشتم و یکی یکی کانال‌ها را عوض کردم. برنامه‌ی بدرد بخوری پخش نمی‌شد. بعد کنترل رسیور را برداشتم و چرخی هم روی کانال‌های ماهواره‌ زدم. باز هم چیز بدرد بخوری دستگیرم نشد.خانه‌ی قدیمی سر آخر موبایل را برداشتم و چند تا جوک برای ملیحه و سودابه فرستادم. جوابم را ندادند. موبایل را پرت کردم گوشه‌ای و رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. آباژور را که از دیشب روشن مانده بود خاموش کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم. تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم. اما کردم. شمرده فکر کردم «کاش الان بی‌بی زنده بود، اونوقت عین بچگیام می‌پریدم توی بغلشو و خودمو واسش لوس می‌کردم. اونم هی قربون صدقم می‌رفت». یاد روزهای نذری پزان افتادم که حیاط خانه‌ی قدیمی از آدم‌ها پر و خالی می‌شد. آنوقت من و بچه‌های دیگر زمین و زمان را بهم می‌ریختیم و شیطنت می‌کردیم. بعد که خسته می‌شدیم می‌نشستیم لب حوض و با ماهی‌های رنگ و وارنگ و بلایش بازی می‌کردیم. بزرگتر که شدم، همیشه‌ی خدا به کاشی‌های فیروزه‌ای حوض که راحت و آرام و بدون دغدغه لم داده‌ بودند گوشه‌ی حیاط حسودی می‌کردم. حیاط بی‌بی خیلی زیبا بود. دور تا دورش پر بود از گل‌های میخک و اقاقیا و رز. سفید و زرد و قرمز. سرتاسر دیوار حیاط هم پوشیده از شاخه‌های پیچک، که انگار می‌کردی از سر و کول هم بالا رفته‌اند. بلند فکر کردم «امروز به سعید می‌گم یه چنتا فیلتوس و دیفن باخیا و فیکوس برام بخره».
ملحفه را کشیدم روی خودم و غلت زدم به پهلوی راست. خنده‌ام گرفت. یک بار که رفته بودم خانه‌ی قدیمی، وقتی بی‌بی را بوسیدم و گفتم «چطوری مادر جان؟» تعجب کرد. بعد سرتا پایم را برانداز کرد و گفت «خیلی عوض شدی ماهرخ؟!» نفهمیدم خوشحال بود یا ناراحت. اما حق داشت تعجب کند. کفش اسپرت آدیداسی که از کالیفرنیا خریده بودم، شلوار مخمل کبریتی لیوایز، پالتوی چرمی نایک، روسری پلنگی ژورژت و ساعت مچی سیتیزنی که دستم بود هر کسی را به تعجب وا می‌داشت. بعد رفتیم توی خانه و من احساس کردم که بوی تند ادکلن چارلی‌ که صبح زده بودم، بوی گلاب قمصر روی طاقچه و گل‌های نرگس توی گلدان و عطر گل محمدی توی جانماز بی‌بی را یکجا محو کرد. بی‌بی که رفت توی آشپزخانه ولو شدم روی صندلی راحتی، با آن صدای قیژ قیژش. بی‌بی بارها برایم تعریف کرده بود که وقتی آقا بزرگ از سر کار می‌آمد چطور به استقبالش می‌رفت. گیوه‌هایش را در گوشه‌ای جفت می‌کرد و کت چهارخانه‌اش را از تنش در‌می آورد و عرقچینش را بر روی طاقچه می‌گذاشت. بعد برایش که نشسته بود روی همین صندلی راحتی تا خستگی در کند یک استکان چای کمرباریک می‌آورد و آنوقت با هم می‌نشستند به صحبت. لابد قیژ قیژ صندلی هم موسیقی زمینه‌شان بود! داد زد «ننه جون، هنوزم اشکنه دوس داری؟» داد زدم «بی‌بی شما هر چی درس کنی من دوس دارم».
پای راستم را انداختم روی پای چپ و زل زدم به طاقچه‌ی سنگی دیوار مقابل که رویش آینه و شمعدانی لاله‌ای، ساعتی شماطه‌دار و یک ظرف گلاب پاش قرار داشت. به ساعت مچیم نگاه کردم و زمانش را با زمان ساعت روی طاقچه مقایسه کردم. ساعت بی‌بی یک ساعت جلو بود. بعد چشم چرخاندم دور اتاق. روی طاقچه‌ی سمت راستم یک گردسوز قدیمی بود در کنار چند جلد کتاب که خیلی منظم در کنار هم چیده شده بودند. خوب که دقت کردم نام بوستان و گلستان را روی جلد یکی از کتاب‌ها تشخیص دادم. گوشه‌ی دیگر طاقچه هم یک قرآن بزرگ روی یک رحل مجلسی جا خوش کرده بود. گلدان‌های نرگس. مبلمان‌های کهنه. قاب عکس‌های چوبی با حاشیه‌های منبت‌کاری شده بر روی دیوارها. ساعت دیواری پاندول دار که اتفاقا زمانش با زمان ساعت مچیم یکی بود. آمدم سراغ وسایلم و تلویزیون LCD بیست و یک اینچ DVD خوری را که برای بی‌بی سوغاتی آورده بودم از توی جعبه‌اش درآوردم و گذاشتم روی حفاظ چوبی تلویزیون قدیمی‌ای که گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و مدتها بود خاک می‌خورد. خرید تلویزیون پیشنهاد سعید بود تا بقول خودش بی‌بی سرگرم بشود و بفهمد توی دنیا چه خبر است. بعد جعبه‌های قهوه و کاکائو و پنیر حلقه‌ای را برداشتم و آمدم توی آشپزخانه. بوی اشکنه که خورد به دماغم آنقدر ذوق زده شدم که نگو و نپرس. اشکنه‌های بی‌بی محشر بود. فکر کردم «چطوره امروز برا سعید اشکنه درس کنم؟!» جعبه‌ها را گذاشتم توی یخچال و خیره شدم به بی‌بی که داشت بشقاب سبزی خوردن را که بوی ترب و ریحانش بدجور آدم را هوسی می‌کرد می‌گذاشت توی سینی کنار نان سنگک خاشخاشی و کاسه‌‌ی ترشی و پارچ سفالی دوغ.
گرمم شده بود. ملحفه را زدم کنار و چرخیدم به پهلوی چپ. پنجره‌ی اتاق با آن شیشه‌های رفلکسش طاق باز مانده بود. نمی‌دانم چرا هوس کرده بودم بنشینم روبروی شیشه‌های رنگ و وارنگ پنج دری خانه‌ی بی‌بی و ساعت‌ها به بازی نور و رنگشان زل بزنم. از روی تخت بلند شدم و نشستم پشت میز. لپ تاپ را روشن کردم و رفتم توی پوشه‌ی عکسهای خانوادگی و نشستم به تماشا. بی‌بی در حال خندیدن. بی‌بی در حال خوردن. بی‌بی در حال مطالعه. بی بی در حال آب دادن به گل‌ها. بی‌بی در حال بوس کردن بچه‌ها. بی‌بی در حال قالی بافتن. بی‌بی در دوردست‌‌. یکی از عکس‌ها از بقیه جالب‌تر بود. بی‌بی با چادر گل گلی سفیدی ایستاده بود روی سجاده‌ی سبز رنگش و در حال قنوت بود. حس کردم بوی عطر گل محمدی از توی سجاده‌ی بی‌بی پیچید توی فضا. ساعت را که نگاه کردم جا خوردم. ظهر شده بود و هنوز غذایی درست نکرده بودم. حوصله‌ی غرغر کردن بچه‌ها را نداشتم. پریدم توی هال، تلفن را برداشتم و چهارتا پیتزای مخلوط با سس فرانسوی و دلستر لیمویی سفارش دادم. پشت بندش سعید زنگ زد. خیلی هیجان زده بود. می‌گفت خبر خوشحال کننده‌ای برایم دارد و مژدگانی می‌خواست. گفتم «خودتو لوس نکن، بگو چه خبره؟» گفت «باشه می‌گم اما مژدگانی طلبم». بعد شمرده شمرده انگار که لقمه‌ای را بجود ادامه داد «خونه‌ی بی‌بی سُر و مُر و گنده سر جاشه». قطره‌ی اشکی از گونه‌ی راستم سُر خورد و افتاد روی فرش زیر پایم. فرش را بی‌بی بافته بود.


  مشخصات                                                                                                    نظرات شما ()