سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه شنبه 85 مهر 4

عاقبت اندیشی

مولوی در کتاب ارزشمند خود «مثنوی معنوی» حکایت زیبایی را نقل می‏کند: پیرمرد زرگری به دکان همسایه خود رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده های طلا را وزن کنم ؛ همسایه اش که مرد عاقل و دوراندیشی بود ، گفت ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت : حالا دیگر مرا مسخره می کنی ، من می گویم ترازو می خواهم تو می گویی غربال ندارم ، مگر کر هستی؟ همسایه گفت : من کر نیستم ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی که خُرده های طلا را به ترازو  بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهد ریخت ، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری‌ ، من از همین اول گفتم که غربال ندارم.
هر که اول بنگرد پایان کار .............. اندر آخر او نگردد شرمسار

 


  مشخصات                                                                                                    نظرات شما ()